یکشنبه ۵ آذر ۱۴۰۲ - ۰۲:۲۹
روایتی از حال و هوای شهید «حاج حسین گورکی» در حج

روحانی همه را جمع کرد و از چگونگی طواف و زیارت مناسک می‌گفت. من شهید را در جمع ندیدم بسیار متعجب حتی ناراحت شدم که چرا نیست که از راهنمایی حاج آقا استفاده کند. سرم را برگرداندم دیدم شهید به صورت تشهد در نماز رو به کعبه نشسته و دو دستش به آسمان بلند است و گویی کسی را نمی‌بیند و صدایی را نمی‌شنود.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از بوشهر، استان بوشهر در حماسه دفاع مقدس نقش به‌سزایی داشت و در این راه شهدای بسیاری را تقدیم کرده است، بزرگترین پایگاه‌های نظامی کشور در استان بوشهر قرار دارد و طی هشت سال دفاع مقدس این استان در جبهه‌های زمینی، هوایی و دریایی نقش ویژه و مهمی ایفا کرد، هرچند شهدایش آنچنان که باید و شاید به نسل امروز همچون دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها معرفی نشده‌اند.

در این راستا خبرگزاری حوزه قصد دارد در قالب پرونده‌ای ویژه و نگاه به تاریخ مجاهدت شهدا و رزمندگان این استان در دوران دفاع مقدس، به معرفی آنان بپردازد.

شهید حاج حسین گورکی

شهید «حاج حسین گورکی» در بندر ریگ در استان بوشهر به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش مدینه نام داشتند. او تا کلاس ششم ابتدایی نظام قدیم ادامه داد و به دلیل نبود پدر و تنهایی مادرش تحصیل را رها کرد و مشغول به شغل جوشکاری و آهنگری شد.

وی در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک دختر و دو پسر شد. او در حادثه جمعه خونین مکه توسط پلیس آل سعود ترور شد و ۹ مردادماه ۱۳۶۶ به شهادت رسید. در ادامه خاطراتی از این شهید بزرگوار به روایت بردارش تقدیم حضورتان می‌کنیم.

خاطرات شهید

برادر شهید می گوید: شهید «حاج حسین گورکی» فرزند دوم خانواده و بسیار مبادی ادب و مقید به اخلاق و متعهد به دین مبین اسلام بود. دروغ در ذاتش وجود نداشت و از ریا و تظاهر به شدت بیزار بود. از خودگذشتگی داشت که نمونه بارز آن این بود که وقتی که ما سه برادر بزرگ شده و دوره دبستان را پشت سر گذاشتیم و دیگر امکان درس خواندن در محل وجود نداشت. یادم می‌آید که ما با هم مشورت کردیم که اگر ما سه نفر برای درس به برازجان برویم مادر تنها می‌ماند ضمن اینکه کسی در کنار او نیست (پدر در کویت بود) بسیاری کارها است که در توان مادر نیست ایشان پذیرفتند که قید ادامه تحصیل را بزند و در کنار مادر بماند تا خانه را اداره کند و ما تحصیل خود را پی بگیریم.

به یاد دارم روزی خانواده برای عروسی به محلی دعوت بودند و شهید از آمدن به جشن امتناع می‌کرد و هرچه ما اصرار می‌کردیم، ایشان می‌گفت که من دلم نمی‌خواهد بیایم. ما ناچار شدیم بدون ایشان به روستای محل عروسی برویم وقتی فردای آن روز برگشتیم متوجه شدیم که حسین به پیرزنی که در محله ما و کسی را نداشت قول داده بود که سقف خانه اش را برای فصل زمستان که نزدیک بود گل اندود نماید؛ و تصادفاً با روز عروسی تداخل نموده بود و نتوانسته بود خودش را راضی کند بدقول از آب دربیاید گرچه می‌توانست روز هم این کار را انجام بدهد.

یادم می‌آید روزی را که به مکه معظمه مشرف شده بودیم همراه روحانی کاروان وارد مسجد الحرام شدیم و زمانی که در صحن مسجد قرار گرفتیم و کعبه را برای اولین بار دیده بودیم گرچه همه ما حال وهوای مخصوصی داشتیم و مثل تشنه‌ای که به آب زلال و خنک دست یافته باشد ولع دیدار و زیارت و طواف داشتیم. روحانی همه را جمع کرد و از چگونگی طواف و زیارت مناسک می‌گفت. من شهید را در جمع ندیدم بسیار متعجب حتی ناراحت شدم که چرا نیست که از راهنمایی حاج آقا استفاده کند. سرم را برگرداندم دیدم شهید به صورت تشهد در نماز رو به کعبه نشسته و دو دستش به آسمان بلند است و گویی کسی را نمی‌بیند و صدایی را نمی‌شنود.

این بود که به مهمانی دوستی که رفته بود در آن مهمانی باقی ماند و جسد خاکیش بعد از دو هفته نزد مادرش برگردانده شد و هم او که تا روز مرگ، شهید را صدا می‌زد و به یاد حسین و خاطراتش دامن اشک‌تر می‌نمود و آن جگر سوخته نیز به دیار معبود شتافت.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha